دانلود رمان بد خوب pdf اثر شقایق لامعی

دانلود رمان بد خوب pdf اثر شقایق لامعی pdf
نام : رمان بد خوب
نام نویسنده : شقایق لامعی
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات رمان : 1563
پشتیبانی 24 ساعته هفت روز هفته
شماره پشتیبانی : 09178769327
سرکار خانم زینب شورکی
قیمت : فقط 15 هزار تومان
دانلود رمان بد خـوب اثر شقایق لامعی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندرویـد و آیفون نسخه کـامل با ویرایش و لینک مستقـیم رایگـان
آذین، مهندس پزشکی شاغل در شرکت مدیکـاب است، این شرکت تصمـیم مـی گیرد جهت ورشکستگی آذین را به عنوان جاسوس، راهی شرکتی کند که تمام امتیازات کـاری را گرفتـه، آذین با نام نگـار ادیب فر وارد شکرت پژوهان مـی شود و …
خلاصه رمان بد خـوب
دیگر آخرهای مراسم بود لیوانی که بهروز برایش پر کرده بود را گرفت و باربد پرسیـد چی شـد؟ این اولین باری بود که باربد را در یک مهمانی، تا این حد ساکت و نشستـه روی صندلی مـی دیـد … به سمتش چرخیـد و گفت: گفتم بذارش برای بعد از مراسم بهروز نگـاهش را بین دو برادر جا به جا کرد … دیگـه تمومه … رسماً داشت از زیرِ بارِ جواب دادن شانه خالی مـی کرد
فردا باربد برزخی شـد چی … چی رو فردا؟ چرا نمـیگی چی شـده و داری چیکـار مـیکنی؟ از جایش برخاست و عصبی اما کنترل شـده گفت: گفتم درست مـیشـه، پس درست مـیشـه! چه فرقـی داره که دارم چه غلطی مـیکنم؟ نگران شرکت و منافعش هستین؟ من حفظش مـیکنم؛ کـاری که همـیشـه انجامش دادم … باربد متعجب نگـاهش کرد و بهروز با آرامش گفت: حالا چرا از کوره در مـیری؟
باربد از جایش بلند شـد آره! فقط تـو مـیفهمـی و مـیـدونی که بایـد چیکـار کنی … فقط تـویی که شرکت رو سرپا نگـه داشتی … ماها اونجا دستـه بیلیم بهروز هشـدارانه نگـاهش کرد … بس کنیـد … یه امشب رو باربد ناسزایی گفت و دور شـد و با رفتنش بهروز پرسیـد چرا عصبی هستی؟ نمـیـدانست و از اینکه علتش را نمـیـدانست، عصبی تر هم مـیشـد
همه چیز داشت طبقِ قاعده ای که در سرش بود پیش مـی رفت و هیچ مشکلی نبود اما نمـی دانست چرا فکر کردن و حرف زدن درباره ی این موضوع تا این حد بهم اش مـی ریزد … نگـاهی به مهمانهای در حالِ خداحافظی کردن انداخت و بی آنکه جوابی به بهروز بدهد، مـیز را دور زد و فاصله گرفت … شایـد تنهایی و سکوتِ خانه مـی تـوانست آرامشِ از دست رفتـه اش را برگرداند
زمان خـوبی بود برای ترک کردنِ مهمانی کـارهایی که لازم بود قبل از رفتن انجام دهد را انجام داد و بعدش تالار را ترک کرد درون ماشینش که جا گرفت، سکوت کمـی آرامش کرد اما نا آرامـیِ اصلی اش بابت هیاهو نبود ماشین را روشن کرد و قبل از آنکه حرکت کند، جعبه ی سیگـار و فندکش را از جیب کتش بیرون کشیـد و به محضِ آنکه سیگـار را ما بین لبهایش جا داد
قبل از روشن کردن فندک، تصویرِ تداعی شـده در ذهنش باعث شـد دست نگـه دارد … فندکش را رها کرد و خم شـد به سمت داشبورد، جایی که فندک اهداییِ آذین زمانی را گذاشتـه بود مـیان وسایل پیـدایش کرد … فندک سیاه و ساده ای که رسالتِ هدیه دادنش را نمـیـدانست … چند لحظه ای مـیان انگشتانش بازی اش داد، روشنش کرد و …
دانلود رمان بدخـوب