دانلود رمان تلما pdf اثر ساحل بهنامی (راز.س-شاهتوت)

دانلود رمان تلما pdf اثر ساحل بهنامی (راز.س-شاهتوت) pdf
نام : رمان تلما
نام نویسنده : ساحل بهنامی (راز.س-شاهتوت)
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات رمان : 929
پشتیبانی 24 ساعته هفت روز هفته
شماره پشتیبانی : 09178769327
سرکار خانم زینب شورکی
قیمت : فقط 15 هزار تومان
دانلود رمان تلما اثر ساحل بهنامـی (راز.س-شاهتـوت) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندرویـد و آیفون با ویرایش جدیـد و لینک مستقـیم رایگـان
تلما مهدوی از طرف سهامدار اصلی کـارخانه مامور مـی شود تا حساب ها و فعالیت های گذشتـه و حال شرکت و اعضای آن را بررسی و به خـود رئیس گزارش دهد، با همـین شفاف سازی ها دست مدیر شرکت برای اختلاس رو مـی شود و از کـار برکنار و برادر زاده رئیس جانشین او مـی شود که …
خلاصه رمان تلما
صدای داد و فریاد شیما باعث شـد به ارومـی سر بلند کنم. متعجب به صدای بلندش که از سالن به گوش مـی رسیـد گوش سپرده بودم. در اتاق و باز کرد و به روی کسی که پشت در بود لبخند زد و تشکر کرد با چرخیـدنش ابروهامو بالا فرستادم. با دیـدنم لبخندش بزرگتر شـد: سلام از جا بلند شـدم: علیک سلام چه خبر شـده؟ با شیطنت ابروهاش و بالا فرستاد: نمـی خـوای تبریک بگی؟ _برای چی بایـد تبریک بگم؟ -دیشب نامزد کردم! چشام داشت از کـاسه بیرون مـیزد: واقعا؟ با کی؟ ذوق و شوقم رو که دیـد به
ارومـی به طرف مـیزش قدم برداشت. کیف و روی صندلی رها کرد و دست به سینه به طرفم برگشت. غریـدم: د بگو دیگـه! -حدس بزن. _چه مـی دونم تـو بگو. -صدر… به سختی پلک زدم: صدر؟… اب دهنم و قورت دادم: صدر خـودمون؟ لباش و روی هم فشرد: صدر خـودمون کیه؟ _اهههه … منظورم فرزاد صدره؟ نیشش باز شـد و لب زیرینش و به دندون گرفت. فاصله بینمون و طی کردم: باورم نمـیشـه! لباش و غنچه کرد: مـگـه من چمه؟ _تـو هیچیت نیست… نگفتـه بودی ازش خـوشت مـیاد! -بایـد مـی گفتم!
_تـو غیر از این فکر مـیکنی ؟ شونه هاش و بالا کشیـد ازش خـوشم مـیومد، مـیاد و خـواهد اومد. تـوی اغوش کشیـدمش: مبارک باشـه به پای هم پیر بشین… پس شیرینیش کو؟ -هنوزم تـو فکر شکمتی؟ فرزاد اومدنی مـی خره… ازش فاصله گرفتم و با لحن خاصی گفتم: فرزاد… فرزاد و محکم تر گفتم و شونه هام و بالا انداختم. دستش و مشت کرد و روی شونه ام کوبیـد: مرض ریز خندیـدم، به پای اقا فرزادت پیرزن شی انشاا… -خفه بابا.. تـو نمـی خـواد واسه من ارزو کنی. به طرف مـیزم برگشتم: مـگـه چیه ؟ دارم ارزوی به
این خـوبی واست مـی کنم… با عصبانیت داد زد : تلما. به طرفش برگشتم: ساکت بابا الان عسلی پدرمون و در مـیاره -غلط کرده. سوت زنان گفتم: اوه اوه… حرفای جدیـد مـیزنی! _پس چی… من همـیشـه همـینطوری بودم. فکر کردی ازش مـی ترسم؟ ابروهام و بالا فرستادم: یعنی نمـیترسی؟ -معلومه که نمـی ترسم چرا بایـد بترسم! بچه ها به شیرینی که فرزاد صدر تـهیه کرده بود راضی نشـدن و گیر دادن بایـد ناهار یا شامـی مهمونمون کنن… فرزاد و شیما قول ناهار روز جمعه رو به همه تـوی یه رستـوران خـوب دادن….
قـیمت : تـومان