دانلود رمان ساری گلین pdf اثر کیمیا ذبیحی

دانلود رمان ساری گلین pdf اثر کیمیا ذبیحی pdf
نام : رمان ساری گلین
نام نویسنده : کیمیا ذبیحی
ژانر رمان : عاشقانه , درام
تعداد صفحات رمان : 3157
پشتیبانی 24 ساعته هفت روز هفته
شماره پشتیبانی : 09178769327
سرکار خانم زینب شورکی
قیمت : فقط 15 هزار تومان
دانلود رمان ساری گلین از کیمـیا ذبیحی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندرویـد و آیفون نسخه کـامل با ویرایش جدیـد و لینک مستقـیم رایگـان
داستانی پر از عشق و هیجان، اجبارهای تلخ و شیرین و ازدواج هایی ناخـواستـه و اجباری، مرگ عشق و قاتلی نامشخص، گونش دختری از ایل شاهسون های اردبیل، که پس از به قتل رسیـدن شوهرش، تن به ازدواجی ناخـواستـه مـیـده، ازدواج با خان زادهای مغرور که دلش از سنگ هست و هنوز هم داغ دار به قتل رسیـدن برادرش است …
خلاصه رمان ساری گلین
صورت مظلوم و خابالود پینار چشم دوختم. شک نداشتم که گونه هایم از خجالت گل انداختـه. لب گزیـدم و پشت دستم را به پیشانیِ سرد و عرق کرده ام کشیـدم. صدایش را شنیـدم که ما مخاطب قرار داد: -برات صبحونه مـیارم، تـو مشغول باش. بدون اینکه نگـاهش کنم، جوابش را دادم. -ممنونم؛ خـودم پینار رو بخـوابونم مـیرم صبحونه مـیخـورم، زحمت نمـیـدم بهت… سری تکـان داد و قبل از بیرون رفتنش، دوباره صدایم کرد. -امروز بایـد یه سری به سیّد بزنم و باهم بریم شـهر… چیزی لازم داری برات بگیرم؟
-نه، ممنونم… و سرم را بیشتر تـوی یقه ام فرو بردم تا دیگر سوالی از من نپرسد و زودتر از کومه بیرون برود. با رفتنش، نفس آسودهای کشیـدم و چنددقـیقه بعد، پینارِ غرق در خـواب را روی پتـو گذاشتم و ملحفه نازکی رویش کشیـدم. دلم هوایش را کرده بود… و حالا که تکین نبود، بهترین فرصت برای دیـدنش بود. بعد از اینکه از خـواب بودنِ پینار اطمـینان حاصل کردم، بلند شـدم و از کومه بیرون رفتم. هوا روشن شـده و اهل ایل کم کم از آلاچیقه ایشان بیرون آمده بودند. نگـاهشان به من خیلی عجیب بود؛ انگـار که جرمـی مرتکب شـده باشم، زیرچشمـی نگـاهم کرده و زیرگوش هم، پچپچ مـیکردند. نگـاهم را دزدیـدم و پایینِ یایلقم را بالا آوردم، و روی دهانم کشیـدمش.
به سمت محل نگـهداری دامهای آتاخان رفتم و با دیـدنِ قره، که به ستـونی چوبی بستـه شـده و بیتاب جنب و جوش مـیکرد، لبخند غمـگینی کنجِ لبانم جا خـوش کرد. نزدیکش شـدم و بندِ افسارش را از ستـونِ چوبی باز کردم. به طرف خـودم کشیـدمش و سرم را روی سرش گذاشتم، و نالیـدم: -منیم قره آتم، نیه سرنوشتیمـیزدَه اِبیلم قرهییـدی؟… )اسبِ سیاهِ من، چرا سرنوشتمون هم اینقدر سیاه بود؟…( اشکم، موهایش را تر کرد. فاصله گرفتم و سرِ انگشتانم را روی گونه ام کشیـدم.
سوارش شـدم و از آنجا بیرون آمدیم. برخـورد محکمِ هوای سرد با پوست صورتم، حس زندگی به من مـیـداد. یایلقم را محکمتر بستم و چندباری پلک زدم تا اشکهای جمع شـده در چشمانم که حاصل باد سرد و شـدیـد بود، از جلوی دیـدگـانم کنار بروند. به طرف تپه ی سیاه رفتم و تا رسیـدن به آنجا، صدها بار مردم و زنده شـدم. باز مـیتـوانستم ببینمش… باز هم قرار بود عشقمان را از سر بگیریم. دلم برای دوباره دیـدنش چنان بیتابی مـیکرد که هرآن امکـان مـیـدادم از سینه ام بیرون بپرد. نمـیـدانستم خـوشحالم، یا حالِ گریه دارم. دلم دیـدنش را مـیخـواست، دیـدنِ اویی که چندین روز و شب بود خـودش را از من دریغ کرده بود و من… و من بیرحمانه، خـود را از او محروم و او را تشنه ی دیـدنم کرده بودم…
دانلود رمان ساری گلین