دانلود رمان روز سرد pdf اثر مرجان جانی

دانلود رمان روز سرد pdf اثر مرجان جانی pdf
نام : رمان روز سرد
نام نویسنده : مرجان جانی
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، درام
تعداد صفحات رمان : 17
پشتیبانی 24 ساعته هفت روز هفته
شماره پشتیبانی : 0917-876-9327
سرکار خانم زینب شورکی
قیمت : فقط 15 هزار تومان
رمان روز سرد
دانلود رمان روز سرد اثر مرجان جانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندرویـد و آیفون نسخه کـامل با ویرایش و لینک مستقـیم رایگـان
این رمان که در ژانر عاشقانه، درام، اجتماعی برای شما عزیزان تـهیه گردیـده، راجب دلارام دختر مستقلی است که دو سال پیش عشقش او را رها کرده و بی دلیل غیبش زده، با دوستش زندگی مـیکند و در یک رستـوران شروع به کـار مـیکند، تا اینکه یک روز …
خلاصه رمان روز سرد
تند تند سرم رو تکون دادم و از دیوار فاصله گرفتم و گفتم: اره.. اره خـوبم. اممم… یاسی.. رفت که لباساش رو عوض کنه. گفت که پایین جلو ساختمون منتظرش باشیم. از داخل جا کفشی کتـونیاش رو برداشت و گفت: اهان… پس بزن بریم. درو باز کرد و رفت بیرون… منم کتـونیام و برداشتم و از خـونه خارج شـدم. رو پله نشستم و شروع به بستن بند کفشام کردم
با اینکه اسانسور بود ولی با پله ها پایین رفتیم و جلو در منتظر وایسادیم. در پارکینگ باز شـد و یه پرایـد نوک مدادی بیرون اومد. با دیـدن یاسی پشت فرمون رفتیم سمتش و تـو ماشین نشستیم. درو بستم و به صندلی تکیه دادم.. یاسی و نگـار گرم حرف زدن شـدن و هی سر به سر هم دیگـه مـیزاشتن. تازه امروز با هم اشنا شـدن ولی جوری باهم شوخی مـیکنن انگـار یه 7، 8 سالیه که هم دیگـه رو مـیشناسن..
رفتم سمت شیشـه و دادمش پایین … سرم رو بردم بیرون و به اطراف نگـاه کردم. تمام خیابوناش رو مـیشناختم… حتی کوچه ها و پارک ها… هر روز از اینجا رد مـیشم و دیگـه مثل قبل نمـیشینم داستان ببافم برای هر پنجره. دو سال پیش وقتی با عمر از دانشگـاه برمـیگشتیم روبه روی ساختمون ها مـی نشستیم و باهم برای هر پنجره یه داستان مـیساختیم
اینکه هر کدوم الان تـو خـونه چه داستانی دارن و چجوری دارن مـیگذرونن زندگیشونو. با تـوقف ماشین سرم رو بردم داخل و گفتم: چرا وایسادی؟! یاسی: رسیـدیم دیگـه … شیشـه رو بده بالا بیا پایین. سرم رو تکون دادم و بعد از بالا دادن شیشـه پیاده شـدم و برگشتم. خشکم زد…. سرجام بی حرکت وایساده بودم و بهش خیره بودم. گرمای دستای نگـارو رو دستای یخ زدم حس مـیکردم…
با صدای ارومش کنار گوشم زمزمه مـیکرد: دلی… خـوبی؟ دلارا..! اب دهنم رو قورت دادم و درحالی که هنوز به کـافه روبه روم خیره بودم گفتم: خـوبم. نگـار: ببین مـیخـوای برگردیم… اصلا مـیگم من حالم خـوب نبود بایـد مـیرفتیم. سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم: نه… مهم نیست. هرچی بوده مربوط به گذشتـه اس. نگـاهش کردم و گفتم:
منم بایـد فراموش کنم … درستـه؟! پس دیگـه این کـافه برای من معنی خاصی نداره…. مـیخـوام جوری باشـه که انگـار اولین باره اومدم اینجا. لبش رو تر کرد و گفت: مطمئنی؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: بزن بریم. لبخند زد و دستش رو دور بازوم حلقه کرد و باهم وارد کـافه شـدیم. من به نگـار گفتم که مـیخـوام همه چیز رو فراموش کنم…
انگـار اولین بارمه مـیام اینجا. ولی همزمان با وارد شـدنمون… نگـاهم رفت سمت مـیزی که کنج کـافه بود. خـودم و عمر رو مـیـدیـدم … نشستـه بودیم و داشتم به مسخره بازیاش مـی خندیـدم. داشت ادای دختری رو در مـیاورد که سعی داشت اون روز مخش رو بزنه… مـیـدونست ناراحت شـدم سرش و داشت سعی مـیکرد بخندونتم. دستمو مـیبرم لای موهای خـوش حالتش و سعی مـیکردم به همش بریزم …
دانلود رمان روز سرد