دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf اثر مهدیس عصایی

دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf اثر مهدیس عصایی pdf
نام : رمان آخرین چهارشنبه سال
نام نویسنده : مهدیس عصایی
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات رمان : 2056
پشتیبانی 24 ساعته هفت روز هفته
شماره پشتیبانی : 09178769327
سرکار خانم زینب شورکی
قیمت : فقط 15 هزار تومان
رمان آخرین چهارشنبه سال
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال اثر مهدیس عصایی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندرویـد و آیفون نسخه کـامل با ویرایش و لینک مستقـیم رایگـان
داستان دختری است که با عشقـی ممنوعه تا آستانه خـودکشی هم پیش مـی رود، خانواده ای آشفتـه و پدری که با اشتباهی در گذشتـه آینده بچه های خـود را تحت تاثیر قرار داده، مستانه با التماس مادرش از خـودکشی منصرف مـی شود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خـود را پیـدا مـی کند …
خلاصه رمان آخرین چهارشنبه سال
با تنی عریان دور خـودش ،ربات وار چرخیـد واز مـیان کمد همـیشـه بهم ریختـه اش به اولین چیزی که به دستش رسیـد حمله کرد .پالتـوی بلند چرمش را بیرون کشیـد وصامت تن استخـوانی اش درون آن جای داد … دستگیره را که پایین کشیـد،صداها قطع شـد … پدرش با اخم سرچرخاند وبی اهمـیت به شورانگیز ودستان در هوا مانده اش،مستانه را نگـاه کرد
موبایل را در مـیان جیبش فشرد، و باتنی که انگـار روح زودتر از واقعه از وجوش پر کشیـده بود،خـودش را به در ورودی رساند.دستش هنوز روی دستگیره بود که صدای خش دار ومنجمدش مـیان خانه پیچیـد … مـیرم بالای پشت بوم. در را که محکم بهم کوبیـد،باز مادرش صدای رسایش را در سر انداخت. -تـو حق نداشتی،عقد دخترتـو از من پنهون کنی!!جهان… دیگر نشنیـد،واز پله های مفروش شـده بالا رفت،پشت در خانه ی مژگـان و دخترش وپسرش مکثی نکرد …
هر پله ای که بالا مـی رفت،مغزش خالی تر مـیشـد و تنش کرخت تر!! تـه رویاهایش قرار نبود آنقدر راحت به گند کشیـده شود … آن هم جلوی چشمانش وآنقدر زنده!! موهای وزدارش همه دور شانه هایش را پوشانده بود، وقتی در پشت بام را گشود ،موها اسیر نسیم سوزناک اسفندماه شـد … موها را پشت گوش داد و با پاهایی که برهنه بودند،قدم های کوتاهی به سوی لبه ی پشت بام برداشت
صدای ترقه ها پشت سرهم بر تارهای شنوایی اش مـی نشست وصدایی آژیر آمبولانس هم!! وصدای جیغ و هوراها … کمـی لرزیـد،اما پا پس نکشیـد … با تاخیر دکمه های پالتـو را بی حواس یکی در مـیان بست ،تا نعشی که ثانیه ای دیگر کف زمـین مـی افتاد، آنقدرها بیچارگی اش نمایان نباشـد!!! سردش بود ودندان هایش از زور سرما بهم قفل شـده بود.موبایلش را بیرون کشیـد و ثانیه ای بعد به روی گوشش چسباند
تنها بیا بالا کـارت دارم. و قطع کرد ودستان آویزان شـد از دو طرف تن به چراغ های روشن شـهرش نگـاه کرد، دل سیر نگـاه کرد، دمـی عمـیق گرفت و بوی دود آتش چهارشنبه سوری را در سینه حبس کرد. پای راست چسبیـد به لبه ی پشت بام،کمـی سرجلو برد وبه خیابان خیره شـد … شایـد فردا خبر پریـدنش از ارتفاعی که کم هم نبود، تیتر حوادث روزنامه ی شـهرش مـیشـد!!
شـهری که منتظر بود تا فقط تیتر کند!! که فقط تیتر وار بگذرد از تمام آسیب های کف خیابان هایش… داری چیکـار مـیکنی مستانه،خطرناکه… بیا عقب. صدای مادرش کمـی لرزان بود،بی شک لرزش صدا از سرمای عجیبی که هنوز در شب های آخر اسفند هم دست از سر فصل خستـه ی زمستان برنداشتـه !!بود. به سمت او چرخیـد، ولی از لبه ی پرتگـاه به نظر خـوشایند ثانیه های پایانی زندگی اش …
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال