دانلود رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم pdf اثر مهدیه بخشی

دانلود رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم pdf اثر مهدیه بخشی pdf
نام : رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم
نام نویسنده : مهدیه بخشی
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات رمان : 974
پشتیبانی 24 ساعته هفت روز هفته
شماره پشتیبانی : 09178769327
سرکار خانم زینب شورکی
قیمت : فقط 15 هزار تومان
رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم
دانلود رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم اثر مهدیه بخشی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندرویـد و آیفون با ویرایش جدیـد و لینک مستقـیم رایگـان
اکنون از بهترین سایت رمان بخـوانیـد، زندگی پونه: دختری منزوی و غمـگینه که تمام ارتباط های اجتماعیش به پسرخالهها و دوست قدیمـیاش خاتمه پیـدا مـیکند، پونه در کنار خالهی سرد و بی مهرش در یک عمارت ارثیهای زندگی مـیکند، او یک روز به طور اتفاقـی متـوجه مـیشود که خاله روح انگیزش، تمام ارثیه و سهمش را از سود کـارخانهی پدربزرگش را در بانک بلوکه کرده و قصد برگرداندن به او را ندارد، همـین موضوع باعث مـیشود پونهی ساکت و ساده آنقدر سرکش شود، تا حدی که ماشین مورد علاقهی قدیمـی خالهاش را از تـوی حیاط بردارد و در یک نیمه شب به خیابان بزند، تـوی راه با ماشین مردی تصادف مـیکند، همـین امر باعث آشنایی او با دو مرد مرموز به نام ارسلان و همایون مـیشود، دو برادر عکـاس …
خلاصه رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم
یکی از شیرینی های چیـده شـده در دیس را برداشتم … به خانمـی که کنار مـیز پذیرایی با لبخند ایستاده بود، سری تکـان دادم … راهم را به طرف تابلو عکس های نصب شـده روی دیوارها کج کردم … سالن نیمه تاریک بود … نور مخفی های مهتابی رنگ که بالای هر عکس تعبیه شـده بود را دوست داشتم. بیشتر از آن تحت تاثیر آهنگ بی کلام لایتی بودم که در سالن پخش مـیشـد
در حینی که به شیرینی گـاز مـیزدم به عکس هایی که از شـهر و شـهرنشینی گرفتـه شـده بود؛ دقـیق مـی نگریستم … هیچ کدامشان جذبم نمـی کرد. نمـی دانم چرا … تا اینکه تابلویی در وسط سالن جذبم کرد. شایـد چون که ابعادش بزرگتر از مابقـی بود … عکس، تصویر یک خانه، تـه یک کوچه ی دراز و آجری بود … کف کوچه خاکی بود و منتـهی مـیشـد به یک تک در کوچک کرم رنگ
نمـی دانم چرا با دیـدنش مو به تنم سیخ شـد … شایـد به خاطر شباهت زیادش به خانه ای بود که من بسیار مـی شناختمش! همچنان خیره به عکس بودم که صدای آشنایی تـوجهم را جلب کرد … سر برگرداندم. آقای بهرامـی استاد عکـاسی ام با لبخند کمرنگی به عکس خیره بود … انگشتانش در حال بازی با ریش های جو گندمـی اش بود … چشمانش برق مـیزد. یک برق خاص و تحسینگر …
دانلود رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم